روانشناسانه

داستان کوتاه + نکات کوچک برای زندگی بهتر

روانشناسانه

داستان کوتاه + نکات کوچک برای زندگی بهتر

روانشناسانه

*لطفا با نظراتتون منو خوشحال کنید و موضوعاتی که دوست دارید رو بگید.

*لطفا مطالب رو کامل بخونید.

*لطفا در صورت داشتن مشکل توی زندگی با یک روانشناس خوب مشورت کنید.


ممنون

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۷ مطلب توسط «احمد قادری» ثبت شده است

هویت

همه ما وقتی کوچکتر بودیم به پدر و مادرمون نگاه میکردیم و میدیدیم چقدر دارن زحمت میکشن. دو تا آدم بزرگ رو میدیدیم و دنیامون اونا بودن. پدرمون یک قهرمان بود و مادرمون مهربون ترین موجود روی زمین.

وقتی که به سن بلوغ میرسیم شروع میکنیم مثل بزرگترها فکر کردن. به قول پیاژه تفکر انتزاعی توی ما شکل میگیره. این تفکر انتزاعی یعنی میتونیم انتزاع کنیم. میتونیم توی ذهنمون یک دنیا بسازیم و توش فکر کنیم. به آینده. به احتمالات. حالا این وسط یکسری افکار میاد سراغمون.اینکه خانواده ما یکی از میلیونها خانواده یا بیشتر دور و برمونه. و اون سوپرمن و اون یار مهربانمون تو نظرمون کمرنگ تر میشن. در مورد این توی پست های آینده بیشتر حرف میزنم. فکر های دیگه ای که میاد سرامون مثل این فکره که ما هم بزرگ میشیم، ما هم داریم وارد اجتماع میشیم، و و قتی نگاه میکنیم به پدر و مادرمون طبیعتاً یا آدم زرنگی رو میبینیم که گلیمشو کشیده از آب بیرون. یا آدم ضربه خورده ای رو میبینیم که هشتش گروی نهشه. این فرق نداره. مهم ترسیه که توی دل ما میافته. «من چطوری دووم بیارم؟!!»

اینه که کم کم یا به فکر کار میافتیم و اینکه توی ایران از درس به جایی نمیشه رسید و... یا میشینیم درس میخونیم و میگیم یک درصدی از افرادی که درس میخونن موفق نمیشن که من جزو اونا نیستم. اما یک عده هستن که هیچ کاری نمیکنن.

افکارشون بزرگه ولی توی عمل متاسفانه هیچ ابزاری ندارن که بهشون تکیه کنن. این افراد یا گول حاشیه ها رو میخورن که یکشبه پولدار شن و موفق. یا از ترسشون فلج میشن و کاری نمیکنن. چون فکر میکنن هیچ وقت نمیشه به اون چیزی که میخوان برسن و هدفی توی تلاش نمیبینن. این افراد بهتره با روانشناس مشورت کنن. زودتر قبل از اینکه سنشون بره بالا و عمرشون هدر بره هدف گذاری رو یاد بگیرن. با ترسشون مقابله بشه و بتونن گلیمشون رو از آب بکشن بیرون. به قولی میشه گفت: باید بذارن رو دو و روانشناس هلشون بده تا استارت بخورن.

احمد قادری

روانشناس درمانگاه امام خمینی رفسنجان

«برای دیدن مطالب بیشتر فالو کنید»

  • احمد قادری

آرامگاه

-         ما پیروز شدیم..

فریاد همه ی سربازان، یکصدا، طوری که گویی دیگر به حنجره خود اهمیت نمی­دادند که این حجم از صوت را شاید نتواند تحمل کند، و یکجا بیرون پرت شود.

بوی دود همه جا را گرفته بود، دود و خون، بعضی ها دست یا پایشان را از دست داده بودند و بعضی ها کور شده بودند، و البته بعضی هم مرده بودند. آن هم نه مرگی ساده، مرگی دردناک. میدانی این حجم خون ریزی تو را خواهد کشت، ولی از شدت درد می خواهی با تفنگت به سر خود شلیک کنی تا از دردت کم شود. البته این فقط خواسته ی فرد در حال مرگ نبود، تا همین چند ساعت پیش خیلی ها از ترس مرگ دردناک آرزوی مرگ می کردند. از آسمان آتش میبارید و هر لحظه از تعداشان کم می­شد. می­ دانستند که یکی یکی نوبت آن ها هم می رسد. درست مانند زندگی عادی که می دانی تو هم خواهی مرد، ولی با این تفاوت که مطمئن نیستی دردناک باشد، و یا اینکه ممکن است همین حالا تکه تکه شوی.

-         ما پیروز شدیم..

تعریف سربازان از پیروزی هر چه می خواهد باشد، سرباز تنهای قصه ی من، این را پیروزی نمی­بیند. حداقل برای خودش. پیروزی اصلی نصیب بزرگانی شده که رنگ این جنگ را هم ندیدند. فقط آن دو نفر که به خاطر مشکلاتشان حکم مرگ اینهمه سرباز را امضا کرده اند! و حال اینهمه کشته به خاطر حرص و طمع آن ها. حال فقط می توان گفت آن دو به دعوای کودکانه شان پایان دادند. و بازی ما تمام شد. و باید به جعبه شطرنجما بازگردیم.

سرباز تنهای قصه من، سالم بود. حد اقل جسمش که سالم بود. البته تا یک دقیقه بعد از فریاد پیروزی.

چون در نهایت

تفنگش را برداشت

و به سمت سر خود شلیک کرد.

-         ما پیروز شدیم.. و روحمان را شکست دادیم.

  • احمد قادری

مادر

هنوز زمانی از تنها شدنش نگذشته بود که دلش برای ویکتور تنگ شد.

گویی مرگ مادر بزرگش هم مثل زندگی اش از او حمایت می کرد. حالا حتی بیشتر از قبل برای مردن او ناراحت بود. گلدان که اهمیتی نداشت. وقتی صاحب گلدان مرده.

«آه ویکتور» با صدای ناله مانندش به خودش آمد و دید که خیلی وقت است نشسته و به ویکتور و گلدان مادر بزرگش فکر میکند.

«مارگاریتا؟» صدای مادرش بود. «بیا ببین برای این یکشنبه چی میخوای بپوشی؟» قرار بود یکشنبه در کلیسا به یاد مادر بزرگش باشند و تقریبا مراسم یکشنبه به خانواده آنها تعلق داشت. باید بهترین لباس ها را می پوشید.

یادش آمد که به ویکتور نگفته. از جایش بلند شد و کلاه سبز پسته ای اش را برداشت و از پله ها پایین رفت. به مادرش که با تعجب به اون نگاه میکرد گفت بعدا در موردش فکر خواهد کرد. مادرش گفت «یکساعت هم نشده که برگشتی! کجا داری میری؟»

«بیرون، پیش ویکتور» مادرش که برای اولین بار این اسم را می شنید گفت ویکتور کیست؟ که جواب شنید «تازه با هم آشنا شدیم» و صورت مادرش را بوسید و بیرون جهید.

مادرش فریاد زد که مراقب خودش باشد و لبخندی بر لبانش نقش بست.

در را که مارگاریتا باز گذاشته بود، بست و به سمت کلیسای کوچک گوشه خانه آمد. عکس مادرش را از روی طاقچه برداشت و با بغض نگاه کرد. مادرش مهربان ترین زنی بوده که میشناخته. در دلش از خود پرسید که آیا او هم برای مارگاریتا مادر خوبی بوده؟


ادامه دارد...

  • احمد قادری
گلدان
مردی که به دنبال بلیط قطارش بود تا آن را از چنگال باد در آورد محکم به دختر جوان خورد و گلدان شیشه ای که هدیه مادربزرگ تازه فوت شده اش بود از دستش افتاد روی زمین و هزار تکه شد. دختر جوان که بر اثر برخورد تعادلش را از دست داده بود و نقش زمین شده بود به تکه های گلدان نگاه کرد و بی توجه به افرادی که دور و برش بودند مثل بچه ها شروع کرد به زار زدن.
مرد جوان شرمنده و ناراحت از بی توجهی اش کنار وی نشست و بلیطش که حالا باد آن را روی ریل ها گذاشته بود را فراموش کرد. همانطور که باد آن را فراموش کرد و دست از وزیدن برداشت.
مرد جوان بازوی دختر را گرفت تا او را از زمین بلند کند. دختر جوان دستش را رد کرد و گریه اش طولانی تر شد.
مرد جوان در حالی که عذر خواهی می کرد گفت که هر چقدر پولش باشد می پردازد. که ناگهان دخترک گریه نکرد و آرام سرش را بلند کرد و به مرد نگاه کرد. مرد خیال کرد که حرفش به مذاق دختر خوش آمده و کمی در دلش شاد شد.
دختر جوان میخواست ببیند این جوان گستاخ کیست که درک نمیکند هیچ آدمی اینهمه گریه را برای یک گلدان معمولی نمیکند.
ناگهان نگاهشان به هم گره خورد. گویی صد سال است همدیگر را میشناسند. دخترک گلدان را فراموش کرد و مرد هم همه چیز را.
اینکه باید حتما سوار این قطار میشد. اینکه اگر سوار نمیشد و زود به محل کارش نمیرسید اخراج می شد. و این آخرین فرصتش بود تا سر وقت برسد.

یک ساعت بعد هر دو در کافه ای بودند و در حالی که دست هم را گرفته بودند با هم صحبت می کردند و می خندیدند.


ادامه دارد...

  • احمد قادری
کلاغ

با صدای کلاغ که توی حیاط به دنبال جفتش می گشت از خواب بیدار شد. کمی همانطور روی تختش دراز کشید و به خوابی که دیده بود فکر کرد. خواب سیاوش را دیده بود. تقریبا هفته ای دو سه شب خواب او را می دید. خواب می دید که رو تخت یکدیگر را بغل کرده اند. همیشه وقتی این کار را می کردند چشمانش را می بست، ولی توی خواب هایش چشمانش را باز نگه می داشت تا صورت سیاوش را بیشتر ببیند. اینبار هم همین خواب را دیده بود. نمی دانست معنی این خواب چیست. آیا به خاطر دلتنگی هایش است یا اینکه چیزی پشت این تصویر پنهان است؟ هر چه بود سارا از آن بی خبر بود.
بلند شد و روبروی آیینه ایستاد. چشمانش را مالید. چشمانش کثیف شده بودند. باز هم توی خواب گریه کرده بود. شانه چوبی را برداشت و به موهایش کشید. موهای فرفری اش زیاد با شانه رابطه خوبی نداشت. کمی که شانه کشید خسته شد و شانه را سر جایش گذاشت. همینطوری خوب بود. موی فر همینطوری که روی هواست قشنگ تر است. سیاوش هم بیشتر دوست داشت. به سمت توالت رفت.
موقع صبحانه خوردن باز هم یاد خوابش افتاد. یادش آمد که سیاوش توی خوابش با او حرف هم زده. ولی هرچه فکر کرد جمله ای که گفت یادش نیامد. مثل این بود که لقمه ای راه گلویش را بسته و نه می تواند قورتش دهد و نه اینکه بالا بیاورد. چیزی بزرگتر از بغض بود. ترکیبی از بغض و عصبانیت. حالش بد شد. باید یادش میامد. ولی هرچه بیشتر فکر می کرد بیشتر از ذهنش فرار میکرد. تصمیم گرفت آرامش خود را حفظ کند و به چیز دیگری فکر کند. مادرش وقتی که سارا بچه بود به او گفته بود که وقتی به خوابت فکر نکنی خودش به یادت بر می گردد.
سیاوش به خدا و آن دنیا اعتقاد نداشت. همیشه هم می گفت بعد از مردن هیچ اتفاقی نمی افتد. ولی سارا تا آنجا که یادش می آمد به این چیز ها اعتقاد داشت. همیشه پیش خودش فکر می کرد انسان های عاشق بعد از مردن هم پیش همدیگر خواهند بود. این را به سیاوش هم گفته بود و او خندیده بود. ولی در انتها گفته بود: امیدوارم اینطور باشد، آنوقت تا همیشه با تو زندگی میکنم.
پشت چراغ قرمز ایستاد و به ثانیه شمار قرمز رنگی که از پنجاه و نه به صورت معکوس کم می شد نگاه می کرد. وقتی که زلزله آمد هر دو خواب بودند، ناگهان با سرو صدا مردم و صدایی که از ریختن آوار ساختمان ها بلند شده بود، از خواب پریدند. سارا هنوز گیج خواب بود، ولی سیاوش فورا بیدار شده بود. با فریاد زلزله ای که گفت سارا هم ناگهان کاملا هوشیار شد و هر دو به سمت در حیاط دویدند. دیوار حال ترک خورده بود و تا سقف رفته بود، برای رسیدن به در حیاط باید از وسط حال رد می شدند. نگاه سارا به سمت ترک وسط سقف حال بود. تا همینجا را یادش می آمد. انگار وسط حافظه اش شکافی وجود داشت. آخرین چیزی که قبل از بهوش آمدنش وسط گرد و خاک یادش می آمد ترک روی سقف و دیوار بود. شبیه به یک لبخند بزرگ بود. بدون چشم. بدون اینکه به آنها نگاه کند، فقط داشت می خندید.
چشمانش را که باز کرده بود خانه شان شبیه قبل نبود. می توانست خط نور آفتاب دم صبح را که از درون ابر کوچکی رد شده بود ببیند. آفتاب در حال طلوع بود. از بیرون صدای مردم می آمد. صدای شیون و زاری، صدای داد و هیاهو. به خودش آمد و دید که از زیر موهایش که پر از خاک شده بود خون می آید. بدنش زیر آوار نبود. گویی فقط یک تکه محکم از سقف جدا شده بود و روی سرش خورده بود. پشتش درد می کرد. بعد ها که فکر کرده بود حدس زده بود که سیاوش او را محکم به سمت دیگر حال، هل داده. نشست. به اطراف نگاه کرد سیاوش را دید. به سمتش خزید و صدایش زد. یا فکر کرد که صدایش زده. چون اسمش را نتوانسته بود خوب تلفظ کند. سیاوش چشمانش را باز کرده بود و به او نگاه کرده بود و آرام گفته بود سارا؟ خوبی؟ سارا خوب بود.. ولی سیاوش زیاد خوب به نظر نمیرسید. اشک در چشمانش جمع شده بود با گریه فریاد زده بود:سیاوش! و خودش را به سمتش کشیده بود. روی سینه سیاوش یک تکه بزرگ از سقف افتاده بود، از ترکیب خون سیاوش و خاک، گٍل سرخی تشکیل شده بود. رنگ سیاوش پریده بود. فکری از سرش گذشت کرد که از آن متنفر بود، سیاوش خواهد مرد! سر سیاوش را روی پاهایش گذاشت و لبهایش را بوسید. گریه می کرد و اسمش را صدا می زد. سیاوش می خندید. آرام گفت: نترس، مغز ما مرگ را برایمان راحت میکند. نترس. من نمیترسم سارا.. من از مرگ نمی ترسم سارا.. از بی تو بودن می ترسم.. و سیاوش برای همیشه چشمانش را بسته بود.
درست است. یادش آمد. سیاوش توی خواب همین را گفته بود. چشمان سارا همه جارا تار می دید. لقمه ای که راه گلویش را بسته بود حالا راهش را به سمت عضلات گردن و دهانش پیدا کرده بود. بی اراده دهان و گردنش منقبض شده بودند. با فریاد زجه مانندی شروع کرد به گریه کردن. اشک هایش به هم مجال نمیدادند و پشت سر هم می ریختند. بلند بلند گریه می کرد. صدای بوق ماشین می آمد. صدای فریاد راننده های پشت سرش می آمد. و صدای کلاغی که به دنبال جفتش می گشت.
  • احمد قادری
حافظه
سلام؛
تا به حال شده که یک چیزی رو از یاد ببرید؟ چه سوالیه واقعاً قطعا تا حالا شده.. سوال بهتر اینه: تا به حال تلاشی کردی که چیزی رو به یاد بسپارید با به خاطر بیارید که نتیجه نداده؟ اگر اینطوره ممکنه این حرفهای من کمی کمک کننده باشه.
همونطور که می دونید حافظه و کلا همه چی از ابعاد مختلف، تقسیم بندی های مختلف داره.. می تونه به دو دسته حافظه آشکار و حافظه معنایی و یا به سه دسته حسی، کوتاه مدت، و بلند مدت تقسیم بشه.. که خب دومین دست بندی به کارمون میاد و هدف من همین تقسیم بندیه.. (برای اطلاعات بیشتر به ویکیپدیا مراجعه کنید) چیزایی که از دیروز یادتونه به همین دلیل یادتونه که بهش توجه شده، و وارد حافظه بلند مدت شده و حالا چی اونو اونجا نگه میدار؟ تکرار و تمرین.. تمام..
وقتی مادرتون می گه من دارم میرم و زیر گازو خاموش کن. و غذا میسوزه.. علتش اینه که بهش توجه نکردید و وارد حافظه بلند مدت نشده. گیریم توجه کردید ولی بعدش تو ذهنتون تکرارش نکردید که باقی بمونه تو ذهنتون.. اما از همه چی مهم تر اینه که چطور بهش توجه کنیم!
-می تونید بنویسیدش تا بعدا بهش نگاه کنید.
-می تونید تو ذهنتون اون کارو انجام بدید. یعنی تصویرسازی کنید.
-می تونید چند بار بلند تکرارش کنید (البته امیدوارم کسی بهتون نگه دیوونه).
-و راهکارایی که به ذهن خودتون میرسه.
امیدوارم راضی کننده بوده باشه..


خدافظ
  • احمد قادری

سلام.

شما هم با پدر و مادرتون دعوا می کنید؟ اگر می کنید بدونید تنها نیستید. چون خیلی ها این کارو می کنند. گر تو این متن احساس کردید دارم از این کار حمایت می کنم، باید بگم : لطفا جلوی فوران احساساتتون رو بگیرید.

به عنوان یک روانشناس (البته توی پرانتز من تازه میخوام بشم (دخترا فکر بد نکنن) و هنوز در راستای بهبود وضعیت خویش قدم بر می دارم) عرض کنم که والا من هم گاهی دعوا که نه ولی بحثم می شه و چیز عجیبی نیست.. اکثرا بحثشون میشه.. لپ کلام اینه که نکنید.. آقا نکنید.. دعوا که کنید یخصوص با پدر و مادر، آخرش یا خودتون پشیمون می شید و یا پشیمونتون می کنن..

شاید تعجب کردید که یک روانشناس چطور می تونه دعواش بشه که باید بگم: متاسفم که تو این دوره زمونه تفکر شمایی که میای اینترنت و اکثرا آنلاینی اینه.. مگه روانشناس آدم نیست؟ آدم با آدم دعواش میشه.. چون با هم فرق داریم همه مون.. بی خیال!

حالا بریم سر اصل مطلب؛ حقیقتش اینه که معمولا 50/50 دو طرف هم مقصر هستن، و هم حق دارن.. ولی خب این تعارضاته که باعث میشه این دعوا و بحثا پبش بیاد.. بهترین راه اینه که سکوت کنی و اون لحظه هیچی نگی.. بخصوص اگر مادر یا پدر شما شخصیتش طوریه که از گذشته تا به حالت رو میاره جلو چشت.. و خلاصه به شدت سرزنشگره.. پس اینو  داشته باشید از من.. «سکوت» این درس اوله.. هیچی نگید یکم سرزنش میکنن و بعد چیزی نمی گن.. عوضش قهر نمی کنید و بعدا وقتی اعصابتون آروم شد میتونید خیلی صمیمانه و بهتر منظورتون رو برسونید.. یادتون نره «وقتی داد می زنیم اول گوش خودمون کر میشه*» امیدوارم باز حوصله ام بکشه و با زبون مسخره ام بهتون توصیه هایی بر پایه علمی ولی با توضیح مسخره و غیر علمی بکنم..

خدافظ



* : خودم ساختمش ینی توی دعوا وقتی صدامون رو هم بلند می شه کسی منظور درست طرف مقابل رو درک نمیکنه و به طور کلی حرف زدن چیزی رو حل نمی کنه اون لحظه.. چون هر کس می خواد حرف خودشو به کرسی ینشونه (خداییش حق داشتم اینو خودم بسازم.. شما توضیحو ببین..!!).

  • احمد قادری