روانشناسانه

داستان کوتاه + نکات کوچک برای زندگی بهتر

روانشناسانه

داستان کوتاه + نکات کوچک برای زندگی بهتر

روانشناسانه

*لطفا با نظراتتون منو خوشحال کنید و موضوعاتی که دوست دارید رو بگید.

*لطفا مطالب رو کامل بخونید.

*لطفا در صورت داشتن مشکل توی زندگی با یک روانشناس خوب مشورت کنید.


ممنون

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۲ مطلب با موضوع «داستان سریالی» ثبت شده است

مادر

هنوز زمانی از تنها شدنش نگذشته بود که دلش برای ویکتور تنگ شد.

گویی مرگ مادر بزرگش هم مثل زندگی اش از او حمایت می کرد. حالا حتی بیشتر از قبل برای مردن او ناراحت بود. گلدان که اهمیتی نداشت. وقتی صاحب گلدان مرده.

«آه ویکتور» با صدای ناله مانندش به خودش آمد و دید که خیلی وقت است نشسته و به ویکتور و گلدان مادر بزرگش فکر میکند.

«مارگاریتا؟» صدای مادرش بود. «بیا ببین برای این یکشنبه چی میخوای بپوشی؟» قرار بود یکشنبه در کلیسا به یاد مادر بزرگش باشند و تقریبا مراسم یکشنبه به خانواده آنها تعلق داشت. باید بهترین لباس ها را می پوشید.

یادش آمد که به ویکتور نگفته. از جایش بلند شد و کلاه سبز پسته ای اش را برداشت و از پله ها پایین رفت. به مادرش که با تعجب به اون نگاه میکرد گفت بعدا در موردش فکر خواهد کرد. مادرش گفت «یکساعت هم نشده که برگشتی! کجا داری میری؟»

«بیرون، پیش ویکتور» مادرش که برای اولین بار این اسم را می شنید گفت ویکتور کیست؟ که جواب شنید «تازه با هم آشنا شدیم» و صورت مادرش را بوسید و بیرون جهید.

مادرش فریاد زد که مراقب خودش باشد و لبخندی بر لبانش نقش بست.

در را که مارگاریتا باز گذاشته بود، بست و به سمت کلیسای کوچک گوشه خانه آمد. عکس مادرش را از روی طاقچه برداشت و با بغض نگاه کرد. مادرش مهربان ترین زنی بوده که میشناخته. در دلش از خود پرسید که آیا او هم برای مارگاریتا مادر خوبی بوده؟


ادامه دارد...

  • احمد قادری
گلدان
مردی که به دنبال بلیط قطارش بود تا آن را از چنگال باد در آورد محکم به دختر جوان خورد و گلدان شیشه ای که هدیه مادربزرگ تازه فوت شده اش بود از دستش افتاد روی زمین و هزار تکه شد. دختر جوان که بر اثر برخورد تعادلش را از دست داده بود و نقش زمین شده بود به تکه های گلدان نگاه کرد و بی توجه به افرادی که دور و برش بودند مثل بچه ها شروع کرد به زار زدن.
مرد جوان شرمنده و ناراحت از بی توجهی اش کنار وی نشست و بلیطش که حالا باد آن را روی ریل ها گذاشته بود را فراموش کرد. همانطور که باد آن را فراموش کرد و دست از وزیدن برداشت.
مرد جوان بازوی دختر را گرفت تا او را از زمین بلند کند. دختر جوان دستش را رد کرد و گریه اش طولانی تر شد.
مرد جوان در حالی که عذر خواهی می کرد گفت که هر چقدر پولش باشد می پردازد. که ناگهان دخترک گریه نکرد و آرام سرش را بلند کرد و به مرد نگاه کرد. مرد خیال کرد که حرفش به مذاق دختر خوش آمده و کمی در دلش شاد شد.
دختر جوان میخواست ببیند این جوان گستاخ کیست که درک نمیکند هیچ آدمی اینهمه گریه را برای یک گلدان معمولی نمیکند.
ناگهان نگاهشان به هم گره خورد. گویی صد سال است همدیگر را میشناسند. دخترک گلدان را فراموش کرد و مرد هم همه چیز را.
اینکه باید حتما سوار این قطار میشد. اینکه اگر سوار نمیشد و زود به محل کارش نمیرسید اخراج می شد. و این آخرین فرصتش بود تا سر وقت برسد.

یک ساعت بعد هر دو در کافه ای بودند و در حالی که دست هم را گرفته بودند با هم صحبت می کردند و می خندیدند.


ادامه دارد...

  • احمد قادری