- ما پیروز شدیم..
فریاد همه ی سربازان، یکصدا، طوری که گویی دیگر به حنجره خود اهمیت نمیدادند که این حجم از صوت را شاید نتواند تحمل کند، و یکجا بیرون پرت شود.
بوی دود همه جا را گرفته بود، دود و خون، بعضی ها دست یا پایشان را از دست داده بودند و بعضی ها کور شده بودند، و البته بعضی هم مرده بودند. آن هم نه مرگی ساده، مرگی دردناک. میدانی این حجم خون ریزی تو را خواهد کشت، ولی از شدت درد می خواهی با تفنگت به سر خود شلیک کنی تا از دردت کم شود. البته این فقط خواسته ی فرد در حال مرگ نبود، تا همین چند ساعت پیش خیلی ها از ترس مرگ دردناک آرزوی مرگ می کردند. از آسمان آتش میبارید و هر لحظه از تعداشان کم میشد. می دانستند که یکی یکی نوبت آن ها هم می رسد. درست مانند زندگی عادی که می دانی تو هم خواهی مرد، ولی با این تفاوت که مطمئن نیستی دردناک باشد، و یا اینکه ممکن است همین حالا تکه تکه شوی.
- ما پیروز شدیم..
تعریف سربازان از پیروزی هر چه می خواهد باشد، سرباز تنهای قصه ی من، این را پیروزی نمیبیند. حداقل برای خودش. پیروزی اصلی نصیب بزرگانی شده که رنگ این جنگ را هم ندیدند. فقط آن دو نفر که به خاطر مشکلاتشان حکم مرگ اینهمه سرباز را امضا کرده اند! و حال اینهمه کشته به خاطر حرص و طمع آن ها. حال فقط می توان گفت آن دو به دعوای کودکانه شان پایان دادند. و بازی ما تمام شد. و باید به جعبه شطرنجما بازگردیم.
سرباز تنهای قصه من، سالم بود. حد اقل جسمش که سالم بود. البته تا یک دقیقه بعد از فریاد پیروزی.
چون در نهایت
تفنگش را برداشت
و به سمت سر خود شلیک کرد.
- ما پیروز شدیم.. و روحمان را شکست دادیم.
- ۰ نظر
- ۰۱ مرداد ۹۸ ، ۰۸:۴۸